كوچه از باران ديشب خيس بود و عابري تنها رو به شهر ارزوها مي پيمود
ياد مياورد پيشتر ها را و عكس خاطراتش در ميان اب مي افتد.با خودش مي گفت:من همان انسان ديروزم با همان احساس باراني با همان لبخند اما مردمان ديگر نيستند ان مردمان سبز .ياد مي اورد و گاهي نيز خودش را سرزنش مي كرد گاه بر مي گشت در زلال دوستي احساس خود را شستشو مي داد.
ساكت و ارام
كفش هاي او دهان وا كرده بود از رويش الام
تقديم به همه شما