• وبلاگ : عشقي متفاوت
  • يادداشت : بار آخر
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + هنا 

    كوچه از باران ديشب خيس بود و عابري تنها رو به شهر ارزوها مي پيمود

    ياد مياورد پيشتر ها را و عكس خاطراتش در ميان اب مي افتد.با خودش مي گفت:من همان انسان ديروزم با همان احساس باراني با همان لبخند اما مردمان ديگر نيستند ان مردمان سبز .ياد مي اورد و گاهي نيز خودش را سرزنش مي كرد گاه بر مي گشت در زلال دوستي احساس خود را شستشو مي داد.

    ساكت و ارام

    كفش هاي او دهان وا كرده بود از رويش الام

    تقديم به همه شما