• وبلاگ : عشقي متفاوت
  • يادداشت : بار آخر
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + هنا 

    اغاز ميشوم مانند روز پيش كه بر من گذشت.مي خواهم با افتاب عكس بيندازم اما نمي شود.امروز هم ايينه اي تهي است.تكرار پشت تكرار.....

    احساس مي كنم كه زمان دارد كم حجم مي شود.

    من بازتاب فصل خزانم مي گريم مثل درخت در مه ابان ماه .دنياي من شكفته تر از ابراست.

    چتري بياوريد برايم

    باران هميشگي است.

    + هنا 

    كوچه از باران ديشب خيس بود و عابري تنها رو به شهر ارزوها مي پيمود

    ياد مياورد پيشتر ها را و عكس خاطراتش در ميان اب مي افتد.با خودش مي گفت:من همان انسان ديروزم با همان احساس باراني با همان لبخند اما مردمان ديگر نيستند ان مردمان سبز .ياد مي اورد و گاهي نيز خودش را سرزنش مي كرد گاه بر مي گشت در زلال دوستي احساس خود را شستشو مي داد.

    ساكت و ارام

    كفش هاي او دهان وا كرده بود از رويش الام

    تقديم به همه شما